چند حکایت
گویند : صاحب دلى ،
براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از
او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !
-----------------------------
گویند
در بنى اسرائیل ، مردى بود که مى گفت : من در همه عمر ، خدا را نافرمانى
کرده ام و بس گناه و معصیت که از من سر زده است ؛ اما تاکنون زیانى و
کیفرى ندیده ام. اگر گناه ، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند ، پس چرا
ما را کیفرى و عذابى نمى رسد! ؟
در همان روزها ، پیامبر قوم بنى اسرائیل ، نزد آن مرد آمد و گفت :
خداوند
، مى فرماید که ما تو را عذاب هاى بسیار کرده ایم و تو خود نمى دانى !
آیا تو را از شیرینى عبادت خود ، محروم نکرده ایم ؟ آیا در مناجات را بر
روى تو نبسته ایم ؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ایم
؟ عذابى بزرگتر و سهمگین تر از این مى خواهى ؟
-----------------------------
ابوسعید را گفتند : کسى را مى شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى رود.
شیخ گفت : کار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى نهند و راه مى روند.
گفتند : فلان کس در هوا مى پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند : فلان کس در یک لحظه ، از شهرى به شهرى مى رود.
گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى رود. این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.
-----------------------------
مردى
از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت : یا رسول الله
! گناهان من بسیار است. آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.
مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت :
یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى کردم ، خداوند ، مرا مى دید ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى دید.
مرد حبشى ، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟
در دم نعره اى زد و جان بداد.
-----------------------------
کسى
نزد امیرمؤ منان على (علیه السلام) از عدم استجابت دعایش شکایت کرد و گفت
با اینکه خداوند فرموده دعا کنید من اجابت مى کنم ، چرا ما دعا مى کنیم و
به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فکر شما در هشت چیز خیانت
کرده لذا دعایتان مستجاب نمى شود:
1- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما کجا است ؟
3- کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید.
4- شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد ...
5- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید.
7-
به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید)
ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید.
8- شما
عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. .
با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى که خودتان
درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به
معروف و نهى از منکر کنید تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت 337) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
محمد
بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و
طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى داد ؛ چنان که او را "حکیم الاولیاء" مى
خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم
روند. چاره اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند
که بازار علم و درس ، در آن جا گرم تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش
غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى کس و تو حامى من هستى ؛
اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا
مى دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى کشید.
روزى
در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گریست و مى گفت : من این جا بى کار
و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان
عالماند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى خواهم.
پس
هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر
نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته
است.
-----------------------------
از عایشه نقل شده است
که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به
دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند.
من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است.
رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.
-----------------------------
روزى
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله از راهى عبور مى کرد. در راه شیطان
را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده
اى؟ گفت: یا رسول الله از دست امت تو رنج مى برم و در زحمت بسیار هستم
. پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده اند ؟ گفت: یا رسول الله،
امت شما شش خصلت دارند که من طاقت دیدن و تحمل این خصایص را ندارم .اول
این که هر وقت به هم مى رسند سلام مى کنند. دوم این که با هم مصافحه -
دست دادن- مى کنند. سوم آن که ، هر کارى را که مى خواهند انجام دهند
«ان شاء الله» مى گویند ، چهارم از این خصلت ها آن است که استغفار از
گناهان مى کنند ، پنجم این که تا نام شما را مى شنوند صلوات مى فرستند
و ششم آن که ابتداى هر کارى « بسم الله الرحمن الرحیم» مى گویند.
برگرفته از سایت www.pa2gh.net